بهیاد پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی
امیربانو کریمی؛ استادی که در شعر و ادب ماندگار شد
«امیربانو کریمی»؛ استاد زبان و ادبیات فارسی و همسر «مظاهر مصفا» در ۹۲سالگی از دنیا رفت. «گلزار مصفا»؛ دختر این پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی، با تأیید این خبر گفت که ایشان بعدازظهر یکشنبه؛ 10 دیماه در ساری و در منزل یکی از دوستان خود از دنیا رفت. مادرم مدت طولانی بیماری قلبی و ریوی داشت و در یکماهاخیر بهدلیل آلودگی هوای تهران به منزل دوستشان در ساری رفته بود. «امیربانو کریمی» نخستین فرزند «کریم امیری فیروزکوهی»؛ شاعر بنام، ۹ دیماه ۱۳۱۰ در تهران زاده شد. با پایان تحصیلات متوسطه، به کار تدریس پرداخت و تحصیلات خود را تا مقطع دکترای زبان و ادبیات فارسی در «دانشگاه تهران» ادامه داد. درادامه در همان دانشگاه مشغولبهتدریس ادبیات شد. او درزمینه سبک هندی و صائبشناسی متبحر بود. او در چهارمین «همایش چهرههای ماندگار» در سال ۱۳۸۳ بهعنوان «چهره ماندگار زبان و ادبیات فارسی» برگزیده شد. همسر او نیز شاعر و استاد «دانشگاه تهران» بود که ۸ آبانماه ۱۳۹۸ درگذشته بود. پسرش «علی مصفا» نیز بازیگر و فیلمساز است. «تصحیح انتقادی قسم دوم و سوم جوامع الحکایات و لوامع الروایات» (چهارجلد)، جمعآوری و حاشیهنویسی و تعلیق «دیوان امیری فیروزکوهی» در دو چاپ، «طرح دو بیت و دویست و یک غزل از دیوان صائب تبریزی»، «تصحیح دیوان حکیم فیاض لاهیجی» و «منتخب حدیقهالحقیقه حکیم سنایی» از جمله آثار بهجامانده از «امیربانو کریمی» است. بهمناسبت درگذشتش، بخشهایی از مصاحبهای قدیمی از او که 15 اردیبهشت 1398 توسط خبرگزاری «ایبنا» و توسط سیدعلیسینا رخشندهمند انجام و منتشر شده را بازخوانی میکنیم.
اگر اهل ادبیات و پژوهشهای ادبی نباشید، احتمالاً با آثار و فعالیتهای حرفهایِ «امیربانو کریمی» نیز آشنایی ندارید؛ اما کمترکسی اینروزها وجود دارد که با نام و آثار «علی مصفا» آشنا نباشد. این چهره معروف هنری که در بازیگری و کارگردانی، آثار مطرحی خلق کرده است؛ یکی از پنج فرزند او و همسرِ فرهیختهاش «مظاهر مصفا» است که سالهاست با «لیلا حاتمی» (بازیگر) زندگی مشترک و هنری خود را ادامه میدهند.
این بانوی اندیشمند چنین خودش را معرفی میکند: «من متولد سال 1310 تهران هستم در خیابانی که امروزه بهاسم سیتیر معروف است و قدیم به آن قوامالسلطنه میگفتند. آنجا خانه اجدادی ما بود که چند حیاط و ساختمان و اتاق پشتهم و تودرتو داشت. در کنارش، بخش کوچکی از ساختمانهای وزارت جنگ بود. روزی رضاشاه به آنجا آمد و آنجا را دید زد. بعد دستور داد این زمین و خانههای اطراف را از صاحبان آنها برای وزارت جنگ خریداری کنند. پدر من خیلی جوان بود -من با پدرم 22سال تفاوت سنی داشتم- زور پدرم به رضاشاه و دارودستهاش نمیرسید و نتوانست مخالفت کند. مدتی مقاومت کرد ولی فشار خیلی قوی بود و سال 1314 از آن خانه بیرون آمدیم. بعد، آن ساختمان را خراب کردند و هنرستان دخترانه ساختند. دوران دبستان را در دبستانی در خیابان نادری -که الآن به جمهوری معروف است- گذراندم. بعد، خانه ما عوض شد. دوران دبیرستان را در دبیرستان شاهدخت در میدان بهارستان گذراندم. بعد از فراغت از دبیرستان سال ششم ادبی شاگرداول شدم و از محمدرضاشاه جایزه گرفتم و عکس مراسم و جایزهگرفتن را هم دارم. چون خیلی شاگرد زرنگی بودم، میخواستم طب بخوانم. آنزمان مُد بود همه به رشته پزشکی بروند و دکتر شوند. پدرم خیلی من را نصیحت کرد و گفت کسی پیش دکتر زن نمیآید (مراجعه نمیکند) بیخودی طب نخوان؛ برو ادبیات بخوان و ببین پروین اعتصامی چه شأن و مقامی دارد؛ و حرفهایی ازاینقبیل. پدرم آرزو داشت من پروین اعتصامی بشوم؛ ولی نشدم، بههرحال ما در سال 1330 به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آمدیم و شاهد آن جدالها و اتفاقات مختلف بودیم. اتفاقاً خیلی دوران پرهیجانی بود؛ یعنی دوساعت کلاس میرفتیم، چهارساعت در حیاط دانشگاه شاهد جنجال بین تودهایها و مصدقیها و نیروی سوم و نمیدانم طرفدار بقایی و خلیل ملکی و ... بودیم. ما بچههای شیطان، در آن ساعتی که بهعلت جنجال و جدال کلاس تشکیل نمیشد، تفریح میکردیم. اساتید بنامی داشتیم؛ یعنی همه از بزرگان بودند. الآن باید دریغ و افسوس بخوریم که بهجای آن استادان، یکی مثل من بیاید اینجا و شما باعنوان استاد تراز اول خاطراتش را یادداشت کنید! دیروز داشتم مجله بخارا را میخواندم و مطالب مرحوم دکتر صدیقی و دیگر استادانی که بودند را مرور میکردم. خیلی دریغ خوردم. تازمانیکه دکتر مصفا حالوروز خوشی داشت، باهم مینشستیم و این غصهها را میخوردیم؛ حالا که دکتر حال خوشی ندارد، با بچههایم درددل میکنم. من شاگرد صدیقی بودم؛ خدمتشان هم رسیده بودم و خانه ایشان هم رفته بودیم. دیدم این استاد تحصیلکرده فرانسه چقدر قشنگ مطلب مینویسد؛ چقدر آیه، حدیث، شعر عربی، شعر فارسی و ... بلد است. این مطلب را برای پسرم تعریف کردم، گفت که چرا اینطور شده؟ آن استادانی که تعریفشان را میکنید مثل همایی و فروزانفر و بهمنیار و بهار و ... کجا هستند؟ گفتم که جمعیت زیاد شده است؛ مثلاً الآن چرا غذاهایی که ما میخوریم با قبل فرق دارد؟ آنموقع گوشت گوسفند میخوردیم که علف خورده بود، روغن کرمانشاهی میخوردیم. جمعیت کم بود. جمعیت زیاد شد. الآن در دنیا خوراک مردم چیست؟ همهچیز بهقول خودشان مصنوعی شده است و آدمهایش هم همینطوری شدهاند. بعد از دوره لیسانس، به دوره دکتری آمدم -آنزمان فوقلیسانس نبود- استادان ما درایندوره مرحوم میرزا عبدالله قریب بود؛ کلیلهودمنه را تدریس میکرد. استاد مدرس رضوی بود؛ سنایی تدریس میکرد. فروزانفر و همایی و ... البته وقتیکه درس ما تمام شد یعنی شهادتنامهها را بر زبان راندیم، به ما ورقهای دادند -که هنوز دارم- از رساله دفاع میکردیم و مدرک دکتری میدادند؛ واحد درسی نداشتیم. در دوره دکتری همه این استادان -جز معین و صفا و خطیبی- بودند». او درباره سابقه تدریسش نیز گفت: «آنموقع دبیر دبیرستانها بودم. در دبیرستان شهناز و پروین اعتصامی تدریس میکردم. عربیام خوب بود. بیشتر عربی درس میدادم. بعد، مدرسه عالی دختران درست شد؛ دانشکدهای بود به تقلید از دانشکدههای آمریکا که برای دخترها درست کرده بودند؛ الآن بهنام دانشگاه الزهرا(س) معروف است. آنجا تدریس کردم؛ البته هنوز از آموزشوپرورش منتقل نشده بودم و در آنجا حقالتدریس بودم. یکی،دوسالی آنجا بودم. بعد، آقای حکمت مدرسه عالیه ادبیات و زبانهای خارجی را تأسیس کرد که نمیدانم الآن به چه نامی معروف است؛ مثلاینکه جزو دانشگاه علامه شده است. مدتی آنجا حقالتدریس کار میکردم تااینکه برای ورود به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران امتحان دادیم که عده کثیری شرکت کرده بودند؛ فکر کنم 20 یا 25نفر بودند. معدل من 17وخُردهای شد و نفر اول شدم. سهنفر را پذیرفتند و من اولین بودم. از سال 1353 با سمت استادیار به دانشکده ادبیات آمدم و بعدازچندسال استاد شدم. 79 یا 80 تقاضای بازنشستگی کردم. دکتر شیخالاسلامی؛ رئیس دانشکده تعجب کرد که چرا چنین درخواستی دارم. فکر میکرد شاید شوخی میکنم و ... چندبار از من سؤال کرد واقعاً میخواهی بازنشسته بشوی؟ گفتم بله؛ چراکه خاطرهای از یکی از استادان داشتم که نمیخواست بازنشسته شود اما حکم ایشان را سر کلاس به ایشان داده بودند. ایشان هم ناراحت شده بود. من پیشگیری کردم و احتمال دادم بهزودی سراغ ما بیایند و قبلازاینکه سراغ ما بیایند، من سرسنگین باشم و خودم اینکار را انجام دهم. بعدازاینکه من بازنشسته شدم، در سال 1383 عدهای دیگر از استادان را بازنشسته کردند که یکیازآنها دکتر مصفا بود. دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب برایاینکه دانشجوی دوره دکتری بگیرد نیاز به دو استادتمام داشت. از من و دکتر سعید حمیدیان که استادتمام بودیم دعوت کرد. آنجا حقالتدریس بودم تا 96 که با ما قطع همکاری کردند». او درباره فرازونشیب سالهای زندگی مشترک با «استاد مصفا» و درباره روحیات و آثار وی گفت: «با دکتر مصفا همکلاس بودم. وقتی رفتم دانشگاه، والدین دکتر مصفا در قم زندگی میکردند. ایشان سال ششم ادبی در تهران به مدرسه دارالفنون رفته و بعد هم به دانشکده ادبیات آمده بود. همکلاس و مبصر ما بود و حضوروغیاب میکرد. من با شخص دیگری و دکتر مصفا هم با کس دیگری ازدواج کرد. دکتر مصفا سه یا چهارسال از من بزرگتر است؛ مثلاینکه یکسال میخواسته طلبه شود و درس طلبگی هم خوانده است؛ بعد ادامه نداد. بعد از پنج یا ششسال نتوانستم به زندگی مشترک با شوهر اول ادامه دهم. باوجوداینکه یک فرزند دختر هم از وی داشتم، طلاق گرفتم. دکتر مصفا هم جدا شده بود؛ ولی فرزند نداشت. سرانجام سال 1342 ما باهم ازدواج کردیم. البته مصفا بهمناسبت اینکه شاعر بود و پدر من هم شاعر بود ـو در خانه ما هم همیشه بهروی همه باز بود- به خانه ما میآمد و با دوستان مشترک، خدمت پدر من میرسید. این ارتباط وجود داشت. در خانهای بزرگ شده بودم که همیشه مجلس شعر و شاعری در آن بود. بالاخره به اینمسائل علاقهمند بودم؛ غافلازاینکه آدم اگر با یک آدم هنرمند ازدواج کند، خیلی اذیت میشود. خیلیسخت بود. خلقیات و روحیاتی خاص دارند. البته دکتر مصفا مرد عاقلیست. در زندگی اهل خانواده و زندگی و بچه و ... بوده. کجخلقی هم داشت که من را اذیت میکرد؛ اما آدم خیلی مسئولیتپذیر و با غیرتیست. الحمدالله از سال 42 تا الآن که 55سال میشود باهم زندگی کردیم. ازطرفی هم چون در دانشگاه باهم همکار بودیم، در خیلی از موارد سلیقههای نزدیکبههم داریم؛ یعنی نهاینکه سلیقه ما بعدازاینکه باهم ازدواج کردیم مثل هم بشود؛ بلکه سلیقه ما درزمینه ذوقی و شعری و ادبی و اینمسائل، قبلازاینکه باهم ازدواج کنیم طبیعی بود. غالباً باهم شعر میخواندیم و نقدوبررسی میکردیم؛ مثلاً هردوی ما با شعر نو و اینمسائل موافق نبودیم؛ چون من هم تحتتأثیر پدرم بودم، موافق نبودم اصلاً. من و مصفا با این شعر نوییها ارتباطی نداشتیم. یادم میآید اوایل که شعر نو رواج پیدا کرده بود، چندتا از این شعرای نوسرا خیلی سراغ پدر میآمدند. وقتی مشیری و نادرپور شعر میخواندند، پدر خیلی از شعر آنها خوشش میآمد؛ ولی از نیما خوشش نمیآمد». او درباره همسرش توضیح داد: «دکتر مصفا آدمیست که خیلی در مبادی عقایدش صادق است. شکایتهایی که میکند آن دردیست که از ته دلش بیرون میآید و راست میگوید. آدمشناس خیلیخوبی بوده و آدمها را خوب میشناسد؛ درحالیکه من گیجوویج بودم و نمیشناختم؛ مثلاً بعضیاوقات پیش میآمد که بر سر قضاوتهایی که درمورد بعضی آدمها میکرد، مشاجره میکردیم اما بعدها (مثلاً 10سالبعد) میفهمیدم چقدر راست میگفت من آدم سادهلوحی بودم و خیال دیگری میکردم». او دراینبارهکه چقدر ادبیات و دانشگاه در متن زندگی وی جریان دارد؟ گفت: «خیلی! ادبیات همیشه از قدیم در متن زندگی ما بود. اصلاً ساعات خوشمان همین بحث دانشگاه و درسومشق بود؛ البته مصفا همیشه کمی شاکی بود و شکایت میکرد. او از همکارانش مقداری گله و شکایت داشت». او درپاسخبهاینکه آیا با استاد مصفا رقابت علمی داشت؟ گفت: «نه؛ همیشه دکتر مصفا را ازنظر شعری و سواد خیلی قبول داشته و دارم. در مقدمه نسخه اقدم که قسمتی از شعرهای دکتر مصفا است، اظهارنظرم درباره او را کردهام. ازلحاظ قصیدهسرایی خیلی قدر است؛ یعنی واقعاً ایندوره اگر بخواهیم بعد از ملکالشعرای بهار، دکتر حمیدی و پدرم، فرد شاخصی را معرفی کنیم، قطعاً دکتر مصفا است. یکی از اشعار او که خوشم میآید منظومهایست که چنین آغاز میشود: کاشکی بودمی یکی غوکی، زیر سنگی کنار مردابی».